باز از شراب دوشين در سر خمار دارم

شاعر : سعدي

وز باغ وصل جانان گل در کنار دارمباز از شراب دوشين در سر خمار دارم
عيبم مکن که در سر سوداي يار دارمسرمست اگر به سودا برهم زنم جهاني
مطرب بزن نوايي کز توبه عار دارمساقي بيار جامي کز زهد توبه کردم
کز خاکدان هستي بر دل غبار دارمسيلاب نيستي را سر در وجود من ده
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارمشستم به آب غيرت نقش و نگار ظاهر
مجروح لن تراني چون خود هزار دارمموسي طور عشقم در وادي تمنا
بازآ که نيم جاني بهر نثار دارمرفتي و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
سرگشته‌ام وليکن پاي استوار دارمچندم به سر دواني پرگاروار گردت
عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارمعقلي تمام بايد تا دل قرار گيرد
تا بامداد محشر در سر خمار دارمزان مي که ريخت عشقت در کام جان سعدي